قوله تعالى: یا أیها الذین آمنوا لا تتخذوا آباءکمْ و إخْوانکمْ... الایة علامة الصدق فى التوحید قطع العلاقات و مفارقة العادات و هجران المعارف و الاکتفاء بالله على دوام الحالات. هر که حلقه انقیاد شرع در گوش فرمان کند به بهشت رسد هر که دیده حرص بناوک فقر و فاقة بدوزد از دوزخ برهد، هر که صفات خود قربان مهر ازل کند اسرار علوم حقیقت از دل وى سر برزند، هر که یعقوب‏وار در بیت الاحزان عشق نشیند. و از علایق و خلایق ببرد بصحبت مولى رسد. از خداوندان همت یکى خلیل بود، ابراهیم در بدایت کار دنیا را بر مثال ستاره پیش دیده وى در آوردند، پس عقبى بینى اندر صورت ماه جمال خود بر دیده خلت وى جلوه کرد پس نفس اماره و مهر اسماعیل بحکم بعضیت بر صفت آفتاب خود را بدو نمود. خلیل در نگرست بر هیچ چیز از موجودات آثار عز فقر و نشان ازل ندید گفت: نخواهم لا أحب الْآفلین همى بیکبار از کل کون اعراض کرد دنیا بداد و دل از فرزند برداشت و نفس خود را بآتش نمرود سپرد گفت: فإنهمْ عدو لی إلا رب الْعالمین. هر که خواهد که در کوى موافقت بر بساط محبت منزل کند مرکب علاقت را یکبارگى پى‏کند.


پیر طریقت از اینجا گفته: کوى دست علاقت از دامن حقیقت کى رهان شود تا خورشید وصال از مشرق یافت تابان شود و زیادت بى‏کران شود و دل و جان هر سه بدوست نگران شود. احمد یحیى دمشقى روزى پیش پدر و مادر نشسته بود، گفتند، یا احمد! از پیش ما بر خیز و هر کجا خواهى رو و ما ترا در کار خدا کردیم. احمد آب حسرت در دیده بگردانید بر پاى خاست روى سوى قبله کرد، گفت: الهى تا کنون پدرى و مادرى داشتم اکنون جز تو ندارم از شهر دمشق بدر آمد، روى بجانب کعبه نهاد و آنجا مقیم شد تا بیست و چهار موقف دریافت، بعد از آن خواست تا قصد زیارت پدر و مادر کند بشهر دمشق باز آمد بدر سراى رسید حلقه در بجنبانید ما در آواز داد که: من على الباب؟ قال انا احمد. مادر گفت: ما را فرزندى بود او را در کار خدا کردیم، احمد و محمد را با ما چه کار. و حکایت ابراهیم ادهم معروفست که آن فرزند وى آرزوى دیدار پدر کرد، از بلخ برخاست و بحج شد چون بموسم رسید ابراهیم او را دید ازو برگشت و بگوشه باز شد بسیار بگریست و آن گه گفت:


هجرت الخلق طرا فى هواکا


و ایتمت الولید لکى اراکا

قلْ إنْ کان آباوکمْ و أبْناوکمْ و إخْوانکمْ الى قوله أحب إلیْکمْ من الله و رسوله.


مصطفى گفت: لا یومن احدکم حتى اکون احب الیه من والده و ولده و الناس اجمعین، و قال ص: ثلث من کن فیه وجد حلاوة الایمان من کان الله و رسوله احب الیه من سواهما و من احب عبد الا لحبه الا لله و من یکره ان یعود الى الکفر بعد اذا نقذه الله منه کما یکره ان یلقى فى النار.


هر که عیال و فرزند خویش و پیوند و مال و ضیاع و اسباب از خداى و رسول دوست‏تر دارد بهره وى از مسلمانى جز نامى نیست و از حقیقت ایمان او را بویى نیست، مسکین آن کس که عمرى بسر آورد و او را ازین حدیث بویى نه.


ترا از دریا گمان چیست که ترا جویى نه. عبد الرحمن بن ابى بکر روز احزاب بیرون آمد در صف کافران باستاد و هنوز در اسلام نیامده بود مبارز خواست ابو بکر بیرون آمد بر عزم آن که با وى جنک کند، عبد الرحمن چون روى پدر دید برگشت و روى برگردانید. و از بهر حشمت ابو بکر کس از یاران وى بیرون نشد. ابو بکر را گفتند اگر پسرت حرب کردى تو چه خواستى کرد. گفت: بان خدایى که محمد را براستى بخلق فرستاد که بر نگشتمى تا او مرا بکشتى یا من او را بکشتمى.


لقدْ نصرکم الله فی مواطن کثیرة و یوْم حنیْن إذْ أعْجبتْکمْ کثْرتکمْ. عجب غول راهست و آفت دین و سبب زوال نعمت و کلید فرقت و مایه غفلت. عجب آنست که طاعت خود، بزرگ داند و خدمت از خود شناسد و بچشم پسند، درونگرد بحکم خبر، بفتوى نبوت طاعت این چنین کس هرگز بر فرق وى برنگذرد. پیر طریقت گفت: الهى از دو دعوى بزینهارم و زهر دو بفضل تو فریاد خواهم از آنکه پندارم که بخود چیزى دارم یا پندارم که بر تو حقى دارم. الهى از آنجا که بودیم برخاستیم لکن بآنجا نرسیدیم که میخواستیم. الهى هر که نه کشته بى‏خودى است مردار است مغبون اوست که نصیب او از دوستى گفتار است. او را که دین راه جان و دل بکار است او را با دوست چه کار است. مصطفى ص گفت لو لم تذنبوا، لخشیت علیکم ما هو اشد من الذنب العجب العجب، و قال ص بئس العبد عبد تخیل و اختال و نسى الکبیر المتعال بئس العبد عبد تجبر و اعتدى و نسى الجبار الاعلى. بئس العبد عبد سهى و لهى و نسى المقابر و البلى.


بئس العبد عبد غناء و طغا و نسى المبتدا و المنتهى.


یا أیها الذین آمنوا إنما الْمشْرکون نجس. کافران خبیث‏اند دلهاشان بنجاست کفر آلوده و بدود شرک سیاه گشته هرگز آب توحید بآن نرسیده که عنایت ازل ایشان را در نیافته باین خبث و نجاست سزاء مسجد کى باشد که مشهد قرب حق است و مخیم الطاف کرم. جاى پاک جز پاکان را بخود راه ندهد. ان الله تعالى طیب لا یقبل الا الطیب. بهشت جاى پاکان است، چنان که گفت: و مساکن طیبة فی جنات عدْن: جز پاکان و مومنان را بخود راه ندهد. نورث منْ عبادنا منْ کان تقیا و دلهاى مومنان که بآب توحید شسته و بجاروب حسرت رفته و بساط مهر ازل در آن گسترده و از علائق و اغیار در حقیقت افراد خالى گشته لا جرم مخل خرگاه قدس عزت گشته و میدان مواصلت حق شده که انا عند المنکسرة قلوبهم من اجلى.


پیر طریقت گفت: الهى نزدیک نفسهاء دوستانى حاضر دل ذاکرانى از نزدیک نشانت میدهند و برتر از آنى، و از دورت میجویند و نزدیکتر از جانى، ندانم که در جانى یا جان را جانى نه اینى و نه آنى جان را زندگى مى‏باید تو آنى. نیکو گفت آن جوان‏مرد که گفت:


بمیر اى حکیم از چنین زندگانى


کزین زندگانى چو ماندى بمانى‏

از این کلبه جیفه مرگت رهاند


که مرگست سرمایه زندگانى‏

کند عقل را فارغ از لا ابالى


کند روح را ایمن از لن ترانى.

و قالت الْیهود عزیْر ابْن الله الایه. اگر خطاب از مخلوق رفتى عین شکوى بودى و گله بدوستان کردن از دشمنان تحقیق وصلت و تشریف دوستان بود. فکم بین من یشکو الیه و بین من یشکو عنه. میگوید بیگانگان و دشمنان ما را بسزاى ما صفت نکردند و حق خداوندى ما نشناختند و حرمت نداشتند. همانست که مصطفى ص گفت: حکایت از کردگار قدیم جل جلاله: کذبنى ابن آدم و لم یکن له ذلک و شتمنى و لم یکن له ذلک فاما تکذیبه ایاى فقوله لن یعیدنى و لیس اول الخلق باهون على من اعادته و اما شتمه ایاى فقوله اتخذ الله ولدا و انا الاحد الصمد لم الد و لم اولد و لم یکن لى کفوا احد. گفت: فرزند آدم مرا دروغ زن گرفت و نرسد او را که مرا دروغ زن‏گیرد، و ناسزا گفت و نرسد او را که مرا ناسزا گوید اما آنچه دروغ زن گرفت آنست که گفت: پس از آنکه مردیم ما را نیافریند باز و من همانم که اول بودم در اول نبود بیافریدم و از آغاز نو ساختم بآخر باز آفرینم چنان که اول آفریدم که نه اول بر من آسانتر از آخر، من همانم که بودم قادر بر کمال مقدر ذو الجلال لم یزل و لا یزال.


و اما ناسزا که فرزند آدم گفت: آنست که گفت: اتخذ الله ولدا. خداى فرزند گرفت و نه چنان است که وى گفت، که من یگانه و یکتاام بى‏زن و بى‏فرزند بى‏خویش و بى پیوند بى‏نظیر و بى‏مانند، آن گه صفت خود، خود کرد گفت: انا الاحد الصمد. منم خداوند یکتا در ذات یکتا در صفات بى‏همتا. قدوس و بى‏عیب. پاک از وصفهاء ناسزا. صمدم نه خورنده و نه خواب‏گیر. خود بى‏عیب و معیوب پذیر. جبار حکیم و دانا و قدیر لمْ یلدْ و لمْ یولدْ و لمْ یکنْ له کفوا أحد.